شعار همیشگی ما؛
۞ چراغ امید روشن است ۞
Thursday, 2 May , 2024
امروز : پنج شنبه, ۱۳ اردیبهشت , ۱۴۰۳
شناسه خبر : 1699
  پرینتخانه » آخرین اخبار, سیاسی تاریخ انتشار : 05 شهریور 1400 - 13:22 | 506 بازدید | ارسال توسط :

سرور طلیعه “زنى مبارز از تبار آذربایجان

در سال 1320 ش در شب چهارشنبه سوری در یک بیمارستان امریکایی در شهر مشهد بدنیا آمدم. در آن سالها کمتر زنی در بیمارستان وضع حمل می کرد اما به دلیل بیماری مادرم (ناراحتی قلبی)به اجبار در بیمارستان بدنیا آمدم. یک ساله بودم که به تهران آمدیم و آن مقارن با جنگ جهانی اول بود. شهرت اصلی ما خیابانی بود و نسبتی هم با ستارخان و باقرخان داشتیم بعدها که پدرم روزنامه طلیعه را در آذربایجان منتشر کرد فامیلی خود را به طلیعه تغییر داد. در تهران منزل ما واقع در خیابان نایب السلطنه بود. ما هفت تا بچه بودیم. چهار برادر و سه خواهر، محمد و منوچهر که در امریکا هستند و پس از تحصیل در رشته حقوق در آنجا قاضی شدند. پرویز و فریدون، که دکتر فریدون در اصفهان بود و مدتی پیش فوت کرد. من فرزند دهم خانواده هستم بعد از من برادرم محمد بود که مدتی از امریکا برگشته است ایشان دکتر داخلی و جراح قلب هست. خواهر بزرگم طلعت طلیعه کارشناس است و در امریکا زندگی می کند. حمیده و اکرم دیپلمه هستند. افخم در مدرسه ژاندارک درس خوانده بود و زبان فرانسه را خیلی سلیس حرف می زد.
سرور طلیعه “زنى مبارز از تبار آذربایجان

زندگی تحصیلی
دورن ابتدایی را در مدرسه مختلط که در خیابان امین حضور بود درس خواندم. دوران متوسطه را در مدرسه بدریه واقع در خیابان امین الدوله گذراندم و دوره دبیرستان را ابتدا به مدرسه شاهدخت رفتم اما از آنجا اخراج شدم.جریان این گونه بود که یک روز امتحان ریاضی داشتیم من در ریاضی شاگرد زرنگ و باهوشی بودم. یکی از سوالهای ریاضی صورت مسئله اش اشتباه بود من به بچه ها گفتم فلان سوال غلط است برای حل آن وقت تلف نکنید بچه ها هم برگه سوالها را به بیرون انداختند و سر و صدایی شد و دیگر شاگردن کلاسهای دیگر نیز به معرکه اضافه شدند. و درنتیجه بنده اخراج شدم. حدود ۹ ماه با پدرم به وزارت فرهنگ می رفتیم و پشت در اتاق رئیس می نشستیم ایشان معلمی معرفی کرد و من روی همان چمن های محوطه درس می خواندم. پدرم از طریق آشناهایی که داشت سعی کرد مرا ثبت نام کند. اما مدیر دبیرستان بسیار شاه دوست بود نه خودش و نه مدارس آن ناحیه هیچکدام مرا نپذیرفتند. پس از خروج رضا شاه از ایران توانستم ابتدا به مدرسه انوشیروان دادگر و سپس به دبیرستان شاهدخت بروم و دیپلم بگیرم.

پدر و مادر
پدرم میرزا باقرخان طلیغه ۳۱ ساله بود که با مادرم ربابه مومن ازدواج کرد. ایشان نسبت به اوضاع و احوال اجتماع و وضعیت شغلی خودشان دیر ازدواج کرد. پدرم برای تحصیل به نجف رفت و نزد مرحوم آیت الله مرعشی نجفی (۱)تلمذ کردند. مادر بزرگم (مادر پدری) دختر یکی از قبایل شیعه بود او دختر رئیس قبیله بود.و زنی بسیار غیوربود.
پدرم پس از بازگشت از نجف به تبریز آمدند و در آنجا به آموزش و پرورش جوانان همت گماشتند. اما محکومیت مانع از کار ایشان می شد. لذا برای ادامه کارشان شاگردان را در گوشه خیابان یا جلوی درب باغ گلستان جمع می کردند و به آنها درس می دادند و به همین علت او ر به خیابانی ملقب کردند.

تبعید پدر
پدرم سر دبیر روزنامه کلید نجات و طلیعه آزادی بود . در روزنامه کلید نجات مسئله فوت پدر آقای خمینی و نحوه کشته شدن ایشان و به در آویختن قاتل را به طور کامل چاپ کرده بود که در حال حاضر در کتابخانه ملی است و به دلیل کهنه و قدیمی بودنش نمی شود آن را خارج کرد. پدر این دو روزنامه را در شهر تبریز چاپ و منتشر می کرد که از روزنامه های مشروطه خواهان بود . حکومت به همین دلیل ایشان را ۷ سال به رشت تبعیدکردند و مادرم با سه بچه در تبریز ماندند. بعد از بازگشت از تبعید ایشان به مشهد رفتند و یکی از قضات آنجا شدند.

صدور حکم جلب رضا شاه
پدر بعد از بازگشت از تبعید قاضی شهر مشهد شد وقتی که رضا شاه دستور مصادره زمین های شمال کشور را اعلام کرد پدرم حکم بازداشت او را صادر کرد و رضا شاه هم دستور کشتن پدرم را داد. پس از آن پدرم مجبور شد پنهان شود و مدت یک سالی در منزل آقای شهیدی زاده دادرس در اتاقکی که در ته باغ ساخته بودند مخفی شد. پدرم املاک زیادی در کرج و گیلان داشت که در غیبت ایشان برای گذراندن امور زندگی مجبور به فروش آنها شدیم دولت رضا شاه خانواده ما را تحت فشار قرارداده بود. اکثر اعضا دور و نزدیک خانواده سیاسی بودند . شوهر عمه ام را که سفیر ایران در شوروی بود دستگیر کرده بودند و اتهام جاسوسی به او زده بودند.
بعد از رفتن رضا شاه (۲)از ایران پدر و شوهر عمه ام آزاد شدند. در دوران محمدرضا شاه اداره ای به نام اداره املاک و واگذاری تاسیس شد و پدرم به عنوان رئیس آن اداره منتصب شد، که بعدها به اداره املاک پهلوی تغییر نام داد. بعد از مدتی ایشان از آن اداره استعفا دادند زیرا نتوانستند با عقاید و روش های کاری دستگاه کنار بیایند ولذا مدیر کل وزارت امور دارایی شد. این موضوع همزمان با ورود من به دانشگاه بود.
پدرم فردی مومن و امانت دار با مسئولیتی بود در زمان دکتر مصدق (۳) نامه ای از ایشان دریافت کرده بود به این مضمون که جناب طلیعه، « فرد پاکی مثل شما، دور از هر فساد مالی و اداری خیلی کم است خواهش می کنم شما در کمیسیونی که مربوط به شرکت های ایرانی و خارجی است شرکت کنید.»

دست نوشته های پدر
پدرم انسانی دقیق و منظم بود، هرشب قبل از خواب تمام وقایع روز را در دفتر مخصوصش یادداشت می کرد و بعد به صورت کتاب و مقاله چاپ می کرد . متاسفانه بیشتر این دست نوشته ها مفقود شده و اثری از آنها باقی نمانده است.
من یک برادر ناتنی داشتم به نام منوچهر که بیشتر کتاب و نوشته های پدرم را به لندن برد و اطلاعی از آنها نداریم. چند جلد آن نیز نزد خواهر بزرگم و برادر دیگرم است که خاطرات بسیار جالبی را در آن نوشته اند. استاد محمد تقی جعفری(۴) اصرار بر چاپ دست نوشته های پدرم داشتند که تا کنون میسر نگردیده است.

وضعیت خانوادگی
منزل پدری ما بزرگ بود و دارای فضای اندرونی و بیرونی بود. پدرم بیشتر مواقع در اندرونی بود و ماخیلی کم ایشان را می دیدیم. حتی برای صرف ناهار و شام مادرم برای ایشان در سینی جداگانه غذا می برد. در طول مدتی که با پدرم بودیم کمتر پیش می آمد که سر سفره شام پیش ما باشد. همیشه تنها بودند و ماهی یکبار هم میهمانی یا شب شعر در منزل ما برگزار می شد. بسیاری از اشخاص مشهور مملکت و ادبا و شعرا ی معروف مانند ملک الشعرا (۵)با پدرم ارتباط نزدیکی داشتند . ایشان در زبان و لغت عربی تبحر داشت و ریشه اکثر لغات عربی را می دانست.
پدر با اینکه از مدلون (قضات) شهر بود اما زندگی درویشی داشت. و سعی می کرد دور از تجملات دنیوی زندگی کند. به عبارتی سالم و صالح زندگی کردن را با هیچ چیز عوض نمی کرد.
خاطره ای از درستکار بودن پدرم به یاد دارم:
ما مستخدمی داشتیم که به نام مش کاظم، یک روز درشکه ای به منزل ما آمد و با اجازه مادرم دو کوزه را به خانه ما آورد هرچند وقت یکبار از دهات برای ما ماست وپنیر و … می آوردند. مادرم طبق عاد ت به مش کاظم گفت کوزه هار ا به زیر زمین ببر تا ماست ترش نشود. اما مش کاظم نتوانست کوزه ها را از سنگینی بلند کند و مادر درب یکی از آنها را بازکرد و متوجه شد پر از سکه های طلا است. با عجله مش کاظم را گفت که دنبال درشکه چی برود . وقتی او را آورد مادرم گفت: این کوزه ها مال این خانه نیست اشتباهی آمده، هر چه زودتر کوزه ها را از این خانه بیرون ببر. وقتی پدر از بیرون بازگشت و شرح ماجرا را از مادر شنید به مادرم گفت اگر غیر از این کار دیگری انجام داده بودی و کوزه هار ا نگه می داشتی تورا طلاق می دادم.

خانواده مادری
مادرم از خانواده رشدیه ها بود. میرزا حسن رشدیه(۶) دکتر علی رشدیه ، میرزا محسن رشدیه از دایی های مادرم بودند آنها از خانواده باهوشی بودند که این امر ارثی بود.
مادرم سوادش قرآنی و یا به عبارتی مکتبی بود. ۹ ساله بود که با پدرم ازدواج کرد و وارد عرصه پر فراز و نشیب زندگی سیاسی اجتماعی پدرم شد. مادرم آدم مریض احوالی بود و اصولا از لحاظ جسمی توان نگهداری از ما را نداشت. به عنوان مثال خود من را خاله ام بزرگ کرد و شیر داد. مادرم انسان بسیار وارسته ای بود. واز هوش سرشاری برخوردار بود که این قضیه در مورد برادرانش هم صدق می کرد . همیشه دوست داشتم مثل مادرم زندگی کنم او الگوی خوبی برای من بود. درویش مسلک بود هنگام ظهر ناهارش را زیر چادرش می گرفت و آن را برای فقرا می برد. خیلی به ندرت لباس نو و جدید می پوشید. خواهر خوانده ای داشت که در قم زندگی می کرد و زن مومنه ای بود اکثر مواقع با آقای مرعشی نجفی جلسه بحث و تبادل نظر می گذاشتند. هر موقع برای دیدن مادر می آمدند. لباس و هدیه می آوردند. اما مادر تاکید می کرد اول به فقرا بده بپوشند وقتی کهنه شد برای من بیاور. هیچ وقت آشپزخانه منزلمان خالی نبود و دوسه نفری از مستمندان برای بردن یا خوردن غذا می آمدند. اگر چیزی در منزل خراب می شد خودش درست می کرد، اگر کسی از دوست و آشنا مریض می شد ایشان او را معالجه می کردند. معلومات عمومی بالای در مورد مسائل مختلف داشتند.
به یاد دارم. برادرم منوچهر بیمار شده بود مادرم بلافاصله هوای اتاق را با بخار مرطوب کرد، وقتی دکتر رسید گفت اگر این کار را نکرده بودی بچه تلف می شد. یک دکتر آلمانی از دوستان ما بود که برای دیدن پدر ماهی یکبار آنجا می آمد به مادرم گفت: تو اگر در آلمان بودی به مقام بالایی می رسیدی چون از کمترین امکانات بهترین استفاده ها را میکنی.
خانواده مادری بسیار اهل بذر و بخشش و درویش مسلک بودند. مادرم دائی داشت که امام جماعت مسجد بود. او به همسرش می گفت غذا درست کند، و پنهانی زیر عبایش می پیچید و به مسجد می رفت و آدمهای محتاج را پیدا می کرد و دنبالشان می رفت تا منزل آنها را پیدا کند. غذا را پشت در می گذاشت و بدون اینکه ردی از خودش باقی بگذارد سریع از آنجا دور می شد. روزی خانمش نسبت به این کارش اعتراض کرد که ما خودمان غذا نداریم و باید برای دیگران غذا بپزیم. دائی بلافاصله شروع کرد به نماز خواندن، گفته بود خاله فاطمه ام را پیش او بیاورند. ییشانی اورا بوسیده بود، سپس رو به قبله درزا کشید دودستش را بالا برد و گفت بگیرد ، بگیرد… و عمه ام گریه اش گرفت و گفت میرزا علی اکبر یک کمی هم به ما بده … در همان حین دایی جان به جان آفرین تسلیم کردند.
پدربزرگم (مادری) ملاعبدالله بود که در دوره مشروطیت کشته شد. دائی های مادرم همه درویش مسلک بودند که الان هم جزو ۷ درویش در خوی هستند به نام دراویش ذهبی.(۷)
شوهر خواهرمن هندی است او همراه پدرش که استاد اکسفورد بود به ایران آمده بودند و خواهر مرا دیدند و خوششان آمد و ازدواج کردند. آنها برای اقامت باغی را در نزدیکی پل رومی خریداری کردند و همانجا ساکن شدند و بیشتر وقتها با خواهرم آنجا بودم. پدرم همیشه به من می گفت تو خوش روزی هستی ولی من زیاد متوجه منظورش نمی شدم.

ورود به دانشگاه
در دانشکده علوم دانشگاه تهران رشته دبیری خواندم . دختر آقای راشد هم در همان دانشکده شیمی می خواند. من و ایشان و یک خانم دیگر تنها افراد محجبه دانشکده بودیم. از طرفی هم استاد شیمی ما سرهنگ بود و به شدت از روسری سرکردن ما شاکی بود و چندین بار متذکر شده بود که سرکلاس باید روسری را بردارم. اما من توجهی نمی کردم. مهندس بازرگان و دکتر شیخ نیر در دانشکده فنی حضور داشتند آقای روزبه (۸) در مدرسه علوی تحصیل کرده بود و بسیار مذهبی بود از من خواستگاری کرد اما به جهت فاصله سنی این وصلت انجام نگرفت .
دوران تحصیلات دانشگاهی من مصادف با دوران مرحوم دکتر محمد مصدق بود. دانشگاه صحنه تظاهرات. و اعتصابات دانشجویی بود. توده ای ها یک طرف بودند و مذهبی ها طرف دیگر بیشتر وقتمان یا به بحث های سیاسی می گذشت و یا فرار از دست سربازان و دارو دسته شعبان بی مخ(۹). در مجموع دوران متشنج و آشفته ای را پشت سرگذاشتیم و ما هم که برای این جور مسائل سرمان درد می کرد . در دانشگاه دائم با بچه های توده ای در حال بحث بودیم بخصوص دکتر یزدی که وسط
می ایستاد و با آنهاسرو کله می زد.
ازدواج و تشکیل خانواده
در سال ۱۳۳۶ با ابراهیم یزدی(۱۰) ازدواج کردم خطبه عقدمان را مرحوم آیت الله طالقانی خواند ، درست ۵۵ سال پیش بود. او در اصفهان همکلاسی برادرم بود. به منزل ما هم رفت و آمد می کرد و با هم جلسه قرآن و بحث می گذاشتند. گاهی هم من و خواهرانم شرکت می کردیم. در کلاس یازدهم که از درس فیزیک نمره کم آوردم. به پیشنهاد برادرم آقای یزدی روزی ۲ ساعت با من فیزیک کار می کرد. تا اینکه دانشگاه در رشته دبیری قبول شدم. ایشان هم در همان دانشگاه در دوره های بالاتر از من بود. اگر تظاهرات یا میتینگی بود با هم شرکت می کردیم. این رفت و آمدها و تبادل نظرها باعث بوجود آمدن علاقه میان ما شد که انتهایش به زندگی مشترک توام با عشق ختم شد.

دکتر ابراهیم یزدی
دکتر در شرکت تولید دارو مشغول به کار بود و سمت ریاست یکی از بخش های شرکت را به عهده داشت. مدیرکل آنجا آقای خسرو شاهی بود. یک روز شاه برای بازدید به آنجا رفته بود. رسم این بود که باید در حالت تعظیم دست شاه را می بوسیدی. دکتر تمام مدت دستش داخل جیبش بود حتی وقتی شاه دست دراز کرده بود او هیچ عکس العملی نشان نداده و بازهم دستش را در جیب گذاشته بود.
بعد از رفتن شاه، خسروشاهی به دکتر گفته بود: «تا کشته نشدی از ایران برو» دکتر به امریکا رفت یکسال و نیم بعد هم من به اتفاق سه فرزندم به او ملحق شدم. خروج دکتر از ایران با عزل مصدق از سمت نخست وزیری همزمان بود.

فعالیت های سیاسی اجتماعی
پدرم مخالف فعالیت سیاسی دختر بود. بیشتر مواقع من با همسرم به تظاهرات و جلسات می رفتم و از ترس پدرم مخفیانه تمام این کارها را انجام می دادم. ساواک هرچند وقت یکبار وارد دانشگاه می شد و همه چیز و همه کس را بازپرسی و بازرسی می کرد.
در یکی از تظاهرات آن دوران بود و من و چند تا از دختران دانشجوی دیگر وارد دسته شدیم که ناغافل دارو دسته شعبان بی مخ دنبال ما کردند . از ترس وارد اولین مغازه که کفاشی بود شدیم تا اوضاع آرام شود. اما صاحب مغازه می خواست به خانه برود و تا صبح هم برنمی گشت. خلاصه مجبور شدیم تا صبح بدون اطلاع دادن به خانواده هایمان همانجا بمانیم. پدرم وقتی متوجه غیبت من شد تا مرز سکته رفته بود تا اینکه توسط همسرم به او خبر دادند که جای من امن است و فردا بر می گردم.
زندگی ما مملو از ماجراهایی اینچنین بود. به طور مثال شوهر عمه ام (پدر بزرگ بهزاد نبوی) را به جرم سیاسی دستگیر کرده بودند و عمه و ۸ فرزندش در منزل ما زندگی می کردند. شوهر خاله ام هم به همین علت بازداشت شده بودو اهل خانواده اش نیز در منزل ما ساکن شده بودند. خلاصه خانه ما مقر بازماندگان زندانیان سیاسی بود. تصور کنید حدود چهل پنجاه نفر که اهل سیاست باشند، با هم در یک جا زندگی کنند! البته پدرم همیشه می گفت» سیاست را رها کنید. سیاست مرا به نابودی کشاند، شما را هم به همین سرنوشت دچار خواهد کرد.

چاپ اعلامیه و نشریه راه مصدق
از بابت دکتر یزدی خیلی می ترسیدم اکثرا در منزل مادرش پنهان بود و یا به مسافرت می رفت. در سال ۱۳۳۷ پدرم بعد از بدنیا آمدن اولین فرزند پسرم خلیل منزلی برای ما خرید.پدرم با جهاز دادن مخالف بود و اعتقاد داشت اسباب و اثاثیه را بدون خانه کجا باید گذاشت . منزل در انتهای کوچه حریرچیان در بن بستی واقع بود که هنوز هم است. خانه ما ۲ اتاق بالا و ۲ اتاق پایین داشت و من هم در همان ۲ اتاق پایین در حالیکه جلوی پنجره پتو آویزان کرده بودم تا صدا به بیرون نرود، به چاپ اعلامیه مشغول بودم. و بعد آنها را زیر چادرم می گرفتم و به منزل مهندس بازرگان می بردم تا به عاملین توزیع برسانم. نشریه راه مصدق را هم تکثیر و چاپ می کرد(۱۱) .
هنگام چاپ اعلامیه بیشتر وقتها دکتر حضور نداشت و برای نقل و انتقال اعلامیه باید دقت می کردیم. به طور مثال خواهر بزرگم سرکوچه می ایستاد که آیا شخص مشکوکی وجود دارد یا خیر . بعد قابلمه ای دستش می گرفت تا طبیعی تر جلوه کند که مثلا به منزل اقوامش می رود . یک هفته مجبور شدیم به شیراز برویم و من تمام دستگاهها را به منزل خواهرم بردم . آقای سحابی به آنجا می رفتند و اعلامیه ها را می گرفتند . در رابطه با جابجایی اعلامیه ها و تشکیل مجالس سخنرانی آقای سحابی را دستگیر کردند ودر همین رابطه مرا هم گرفتند . وقتی ما را در اتاق شکنجه با یکدیگر روبرو کردند . من ابراز نا آشنایی کردم. این اتفاق زمانی رخ داد که من ۹ ماهه سارا را باردار بودم. جریان از این قرار بود که هنگام بازگشت از شیراز با ماشین خودم بودم، رفتم منزل یکی از دوستان که جلوی درب منزل ساواک مرا دستگیر کرد و به فرمانداری نظامی بردند.
دائم به من سیلی می زدند که تو این شخص را می شناسی و من کاملا از آشنایی دادن امتناع می کردم. آنجا سماوربزرگی بود که داشت قل قل می کرد کا سه ای هم زیر آن بود تا آب قطره قطره داخل آن بریزد وقتی از من حرفی در نیاوردند گفتند می خواهی بگذاریمت زیر سماور. من که سرو صورتم خیلی درد می کرد. گفتم: من این آقا را نمی شناسم کاره ای هم نیستم من رفتم در منزل خانمی که قبلا لباسهای ما را می شست او رختشوی منزل ما بود الان هم از شیراز آمده بودم و لباس چرک زیاد داشتم آمدم تا او را ببرم لباسهایم را بشوید. من این آقا را نمی شناسم و هیچ کاری هم به کارها ندارم.
وقتی جوابی جز انکار از من نشنیدند ، به دلیل باردار بودنم مرا رها کردند. جلوی همسرم نیز آمده بودند هنوز از محوطه خارج نشده بودیم که دو تا دژبان ما را صدا زدند نزدیک بود سکته کنم. بعد فهمیدم که حضور ما در فرمانداری نظامی به گوش سرتیپ رشدیه رسیده بود. من را صدا زد و کلی عزت و احترام گذاشت و از این بابت عذرخواهی کرد. سپس سرتیپ مرا به فرمانداری احضار کرد و تاکید نمود که هر چه سریعتر ایران را ترک کنم و نزد دکتر بروم. بعد از این جریان و ترک ایران و از طرفی بدنیا آمدن سومین فرزندم تا مدتی از فعالیت بازماندم.

فعالیت های جبهه ملی
جبهه ملی بسیار فعال بود ولی نهضت مقاومت ملی هم وارد مبارزه شد. اول جبهه ملی بود بعد نهضت مقاومت ملی از دل آن بیرون آمد و بعد هم به نهضت آزادی تبدیل شد. بیشتر فعالیت های ما زیر زمینی یا به عبارتی مخفیانه بود. آن زمان افرادی را که برای مصاحبه و انتخاب می آوردند با چشمان بسته، از سوابق و فعایتهایشان پرس و جو می کردند. اینطوری کسی هم چهره ما را نمی دید به غیر از من چند خانم دیگر هم بودند ۲ تا دختر که زمان دبیرستان در مدرسه شاهدخت با هم بودیم و تحت تاثیر حرفهای من فعالیت های زیادی داشتیم.

جلای وطن
در سال آخر دانشگاه بودم که به امریکا رفتم یکی از امتحاناتم مانده بود. اما دیگر نتواتنستم ادامه دهم، از طرفی هم بچه دار شده بودم و سومی را هم باردار بودم، بالاجبار درس را رها کردم.
حقیقتا من ایران را خیلی دوست دارم. زمانیکه ایران را ترک کردم دچار افسردگی روحی شدم. تمام فامیل و آشنایانم زنده بودند که به خارج سفر کردم. با خروج همسرم از ایران دوستان به من توصیه کردند که هر چه زودتر به او ملحق شوم.

فعالیتهای خارج از کشور
بعد از اقامت در امریکا به دانشگاه رفتم ولی اجازه تدریس نداشتم. وارد شدن به آموزش و پرورش آنجا کاری بسیار دشوار بود. اول باید یک سری دوره های مخصوص می دیدم و بعد از مدتی کنار سایر معلمین کارآموزی می کردم. تا اجازه تدریس برایم صادر شود.تا آنکه به کلاسهای Nerssingرفتم یعنی دوره پرستاری دیدم و در نتیجه در بیمارستانی مشغول به کار شدم. دکتر یزدی که از کار برمی گشت بچه ها را به او می سپاردم و به سرکار می رفتم از ۷ صبح تا ۷ شب ساعت کاری من بود. بیمارستان مختص کاتولیک ها بود . در آنجا دخترانی که فریب می خوردند و باردار می شدندبه این بیمارستان می آمدند. و تحت مراقبت قرار می گرفتند تا هنگام وضع حمل آنها برسد. سپس بچه که بدنیا می آمد بدون اینکه مادر بچه را ببیند به خانواده هایی که بچه دار نمی شدند واگذار می کردند. بیمارستان برای هر بچه نزدیک به ۱۰۰۰ یا ۲۰۰۰ دلار پول می گرفت. ما شبی ۱۰ الی ۱۵ زایمان داشتیم. بچه های سیاه پوست در داخل بیمارستان می ماندند و کسی خواستار آنها نبود.
در بین آنها دختری بود که خیلی زیبا بودقبل از اینکه به اتاق زایمان برود از من خواهش کرد که نوزادش را به او نشان دهم و من این کار را کردم و متاسفانه سرپرستار بخش متوجه شد و مرا از بیمارستان بیرون کردند.
در آمریکا بیشتر نوارهای دکتر شریعتی را می نوشتم و تکثیر می کردم، و طبق لیستی که در اختیارم بود به ایرانیان مقیم آنجا می رساندم. گاهی هم از طریق پست اینکار را انجام می دادم. البته این کارها را به همراه پسرم ؟ انجام می دادیم.
بعد از فوت پدرم ارثی به ما رسید که با آن توانستیم مغازه ای اجاره کنیم که در کنار فروش لوازم التحریر کار چاپ و تکثیر هم انجام می دادیم . ولی به دلیل شلوغی اوضاع و احوال و رفت و آمد دکتر به نجف مجبور شدیم آنجا را واگذار نماییم.
دل مشغولی ها
اوایل وقتم را با کار کردن در بیمارستان صرف می‌کردم. بعد هم رسیدگی به ۴ بچه خودش کار آسانی نبود و باعث شد دچار ضعف جسمی شوم و مدتی مرا در بیمارستان بستری کردند.
در ایالت هستون تگزاس منزل بزرگی داشتیم، سماور زغالی روشن می‌کردم و بالش می‌گذاشتیم و حتی جلساتمان را همانجا برگزار می‌کردیم و دوستان به منزل ما که به آن خانه ایران می گفتند، رفت و آمد می کردند .
اوضاع امریکا بهم ریخته بود و گروگان گیری و ترور شایع شده بود. دخترها را تعقیب می کردند و آزار می دادند. دختر برادر مرا هم تعقیب کرده بودند و قصد آزارش را داشتند که از اقبال خوب پلیس آنجا بود و او را نجات داده بود.
بعد از بازگشت مجدد در یک مرکز پزشکی مشغول به کارشدم آنجا تحت مدیریت دکتر کولی که متخصص و جراح قلب بود اداره می‌شد. شاه به او پول فراوانی داده بود که هر کس را از ایران جهت معالجه معرفی می‌کند تحت درمان قرار دهد. حتی خاله فرح به آنجا آمده بود ولی من او را نمی‌شناختم. در آن مرکز از هر کشوری که بیمار می‌امد باید به بخش مخصوص خودش منتقل می‌شد. من چون دوره پرستاری دیده بودم به بخش ICU ‌رفتم و به آنها کمک می‌کردم .

دیداری کوتاه از وطن
در سال ؟ از دکتر خواستم مرا به ایران بفرستند دوست داشتم پنجمین فرزندم را در ایران بدنیا بیاورم. پدرم بلیط فرستاد و به اتفاق دو فرزندم به ایران آمدیم. بعد از بدنیا آمدن فرزندم، آقای حائری به من اطلاع داد که :«پرونده سنگینی ساواک برای تو و ابراهیم درست کرده و هر چه سریعتر باید ایران را ترک کنی. حکم تیر هر دو نفرشما را صادر شده است….» با کمک های آقای حائری که خدا رحمتشان کند توانستم از ایران خارج شوم.
تشکیل انجمن های اسلامی و تاسیس مساجد در خارج از کشور
در خارج از کشور ارتباط ما با بچه های نهضت مقاومت ملی بود. آقای طالقانی و مهندس بازرگان در ایران فعالیت می کردند؛ و ما در خارج از کشور با آنها مرتبط بودیم. فعالیت های سیاسی مذهبی را هم در آنجا پی گیری می کردیم.ما با دکتر چمران(۱۲)و قطب زاده(۱۳)نزدیک هم بودیم. در آن زمان دکتر چمران نزد ما آمدند و ما مشغول چاپ روزنامه مجاهد بودیم کار چاپ در زیر زمین منزل ما و آن هم شب هنگام انجام می شد.و بعد آنها را در شهرهای اطراف توزیع می کردیم همسر دکتر چمران امریکایی بود، ایشان زنی مهربان بود. اولین ماهواره را که درست کردند ، دکتر چمران یکی از مهندسین آن بود او دوره دکترا را با نمره بالا گذرانده بود.
کم کم شروع به تشکیل انجمن های اسلامی کردیم. ابتدا به تکزاس رفتیم دکتر به کالج Vegisenof رفت. در آنجا سعی کرد مسلمانان را شناسایی کند تا در جلساتی که برگزار می شود آنها را دور هم جمع کنیم. لذا دفترچه های تلفن را بین خودمان تقسیم کردیم و اسامی مسلمانان را درآوردیم و با آنها تماس گرفتیم.
با تشکیل انجمن های اسلامی به فکر ساختن و تاسیس مسجد افتادیم برای همین هرکس برحسب توان مالی که داشت مبلغی را جهت انجام این امر در اختیار دکتر گذاشت در هوستون اولین مسجد تاسیس شد. البته در شهرهای دیگر هم مساجدی بود که بیشتر سیاه پوستان به آنجا میرفتند. ما برای برگزاری جلسات خانه ای اجاره می کردیم و سالن کنفرانس و کلاس درس و.. را آماده می نمودیم و آنجا را به عنوان مسجد معرفی می کردیم. سپس به چاپ مقاله، کتاب و … پرداختیم. ابراهیم و بقیه دوستان به اغلب کارها رسیدگی می کردند. مدتی بعد آقای بهشتی(۱۴) و رفسنجانی(۱۵)به ما ملحق شدند.

کنگره جهانی اسلامی
کنگره جهانی اسلام سالی یکبار تشکیل می شد و از هر کشوری نماینده ای حضور داشت و قریب هزار نفر شرکت می کردند مانند تجمعی که برای زیارت خانه خدا تشکیل می شد. ما دانشگاهی را اجاره می کردیم تا مراسم را آنجا را برگزار کنیم و همچنین جهت ا سکان مدعوین بخشی از آنجا را آماده کرده بودیم.
همسرم عضو هیات امنای کنگره بود. احمد عبدالحمید دکتر احمد القاری و خیلی های دیگر در این کنگره حضور داشتند. بیشتر موضوعات بر محور مذهب و سیاست دور می زد. مثل تعلیم و تربیت آداب و اصول مذهبی، حجاب و پوشش خانمها، گسترش مساجد و انجمن های اسلامی و… متاسفانه بعد از رجعت ما به ایران کنگره نقشش کم رنگ شد و کم کم از هم پاشید.

آتش سوزی دفتر دکتر یزدی
دکتر دفتری در پاریس داشتند که تمام فعالیت‌ها از قبیل چاپ و تکثیراعلامیه و نوار و…در آنجا انجام می‌شد این دفتر ۴ الی ۵ اتاق داشت که هرکدام مربوط به یک کاری می‌شد. یکی اتاق نوارهای دکتر شریعتی، اتاق دیگرمخصوص آلبوم عکسهای رجال ایران، دیگری تفسیر قران و… بچه‌ها بعد از مدرسه به آنجا می‌امدند و تمام کارها را انجام می‌دادند.
یک روز شخص کوتاه قدی با یک دسته روزنامه به پشت ساختمان دفتر می‌رود و تمام روزنامه‌ها را آتش می‌زند و به داخل دفتر می‌اندازد که در اثر ورزش باد به
خانه های اطراف آتش سرایت می کند. شعله های آتش به منزل اینجانب و دفتر دکتر سرایت می‌کند. فقط طی فرصتی بچه ها توانستند بعضی از مدارک را از جمله چمدان‌ دلارها را از دفتر دکتر خارج کنند . پلیس آتش نشانی را خبر کرد ولی دستور داده بود که مخزن‌ها خالی باشد و بچه‌ها با سطل آب روی آتش می‌ریختند تا توانستند آن را مهار کنند. اما متأسفانه مدارک باارزش و بسیاری در آتش سوخت که هر کدام برای خودش دنیای خاطرات تاریخ ایران بود. موضوع جالب اینکه این فرد هنوز زنده است و در تهران زندگی می کند

چگونگی اوضاع بعد از تبعید امام
یعد از تبعید امام در سال ۱۳۴۲ دکتر یزدی و قطب زاده از پاریس به ترکیه، نزد امام رفتند و از آنجا مقدمات عزیمت به نجف اشرف را مهیا نمودند. دکتر نماینده امام در خارج از کشور بود و مرتب به نجف در رفت و آمد بود. امام اعلامیه و یا مقالات را به دکتر می‌دادند تا آن را توزیع و پخش کند.
البته در حال حاضر هیچکدام از این اسناد و مدارک را در دست نداریم چون هنگام حمله ساواک به منزل همه را آتش زددند و الباقی را نیز نزد مادرم پنهان کردم که ایشان هم از ترس همه رابه داخل چاهی ریخته بود. واقعا حیف شد، مطالب جالبی بود که هیچ کدام قابل دسترسی نیست.

ورود به لبنان
ما در سال ؟ به لبنان رفتیم ابتدا در پادگانی واقع در کشور مصر اقامت داشتیم. مهندس توسلی، دکتر چمران، قطب زاده، پرویز اسفندیاری با اسامی مستعار بودند . قسمت خانواده ها از مجردها جدا بود . ما زنها بیشتر به پخت و پز و بچه‌داری می‌پرداختیم و کارها را به آقایان محول کرده بودیم. در آنجا که بودیم پدر و مادرم برای دیدن من آمده بودند ولی نتوانستند من را پیدا کنند و این بهانه‌ای شد تا در لبنان منزلی اجاره کنیم و دکتر هم در دانشگاه آنجا درس می‌داد. دکتر سید حسین نصر هم با دکتر بود.
همه گروه در همان آپارتمان ما جمع شده بودند.از خانم ها خانم اکرم حریری (۱۶)هم بود که من از زمان دانشجویی با ایشان آشنا بود. اعضای دیگر هم از جمله آقای حنیف نژاد، بدیع زادگان، سعید محسن بودند و هر هفته سه شنبه‌ها با هم جلسه قرآن و تفسیر آن را داشتیم. که الان هم همچنان این جلسات ادامه دارند.

ماجرای کلیسا و سخنرانی آقای قطب زاده
مدتی بعد سفر دیگری در منچستر بود، فصل زمستان و هوابسیار سرد؛ سخنرانی در مورد روز عاشورا بود و سخنران جلسه هم آقای قطب زاده، یک کلیسا را اجاره کردند و افراد بسیاری هم در آنجاجمع شدند. اما تمام دستگاههای گرمایشی کلیسا خاموش بود و آنرا به تعمیرگاه برساند و از امام درخواست پول کرد. که البته از لحاظ مالی من ۲۵۰۰ دلار هنوز برایم باقی‌مانده بود و از آتش سوزی دفتر دکتر نجات داده بودم.
همگی بلااستثنا از سرما می‌لرزیدیم. قطب زاده در حالیکه از سرما دندان‌هایش به هم می‌خورد گفت: امام حسین (ع) در وسط تابستان و گرما ی سوزان بودند، و بنده اینجا از سرما فکم تکان نمی‌خورد، چگونه از حماسه کربلا سخن بگویم. آخر سرهم شروع کرد به راه رفتن و حرف زدن ماهم چندتا پتو که داشتیم دور ایشان پیچیدیم تا گرم شوند.
آقای قطب زاده آدم خوبی بود، به عبارتی خیلی مرد بود. بارها خانم‌هایی را به ایشان معرفی می‌کردم تا بلکه از تنهایی بیرون بیایند و ازدواج کنند ولی همیشه یک جواب می‌داد «ابراهیم تو را بدبخت کرد بس است، من نمی‌خواهم فرد بیگناه دیگری را وارد سیاست بازی‌های خود کنم. تو به خاطر فعالیت‌های ابراهیم هیچوقت نتوانستی آنطور که دوست داری زندگی کنی…»زمانیکه قطب زاده برای امام در نوفل لوشاتو دنبال جا می‌گشت سه دفعه ماشینش تصادف کرد و بار آخر هم ماشینش داغون شده بود و حتی پول نداشت آن را تعمیر نماید.

سخنرانی پدر رضائی ها
قراربود مراسم تجلیل از پدر رضایی‌ها در انگلیس برگزار شود و من همراه آقای غفاری و محتشم نیز به آنجا بروم اما من برای انجام یکسری کارها به پاریس رفتم.
ما در پاریس دفتری داشتیم که شخصی مؤمن مسئول انجام امور مربوطه آنجا بود. نوشتن اعلامیه‌ها، چاپ و تکثیر و توزیع آن به شهرها ی مختلف و… به عهده ایشان بود. قرار بر این بود که من با یکی از همین افراد به انگلیس بروم.
در لندن دانشگاهی را اجاره کرده بودند تا تمام مراسم تجلیل و سخنرانی و … را انجام دهند.
مسئول دفتر کاری برایش پیش آمد و عذرخواهی کرد که الان نمی‌تواند مرا همراهی کند. فرد دیگری که آنجا بود قرار شد مرا برساند. در لندن باید به منزل آقای خرازی می‌رفتم. من آدرس را به ابشان دادم وقتی جلوی در منزل خرازی رسیدیم او از ماشین پیاده نشد . هنگامی که آقای خرازی به استقبال من آمدند ، یکدفعه دگرگون شدند و صورتشان از شدت عصبانیت سرخ شد. آهسته به من گفت: برای چی با این آمدی؟ و بعد راننده و آن شخص را مرخص کرد که به دفتر برگردد.
من که از قضیه خبر نداشتم با تعجب و کمی ترس از آقای خرازی پرسیدم : او کیست؟ در جواب گفت او یک ساواکی است که تا به حال خیلی از بچه‌ها را لو داده است هرکس قصد دارد به ایران برود او زودتر اسم و مشخصاتش را به ساواک و فرودگاه اعلام می‌کند تا بمحض رسیدن فرد را دستگیر کنند.
همه ترسیده بودیم زیرا او از همه اعلامیه ها و مسائل با خبر بود و هم خوشحال که فهمیدم اوضاع واحوال چگونه است و از آنجا دیگر به پاریس نرفتم.
همانطور که گفتم دانشگاهی را اجاره کرده بودند. ابتدا آقای بنی صدر سخنرانی کرد، البته قرار بود صحبت کوتاهی داشته باشد. اما آنقدر روده درازی کرد که دسته گل‌ها پلاسید، به زبان انگلیسی هم اعلام کردند وقت تمام شده و باید دانشگاه راتخلیه کنیم. و پس از آن رضایی و علی بابایی هیچکدام سخنرانی نکردند و این جلسه به یک جلسه تراژدی تبدیل شد.

ورود امام به نوفل لوشاتو
امام در نجف بودند. دکتردر ماه ؟ سال ۱۳۵۷ به آلمان رفت تا از این طریق به عراق و از آنجا به نجف برود و خودش را به امام برساند. وقتی به کویت رسیده بود به او خبر دادند مواظب مرزها باشد که غافلگیر نشود، بالاخره ما دوستانی هم در منطقه عرب نشین داشتیم، قرار بود رژیم شاه با هلیکوپتر در بین مرز ایران و عراق امام را دستگیر کند و به ایران ببرند که خوشبختانه موفق نشد ندو امام به فرانسه عزیمت کردند و در نوفل لوشاتو ساکن شدند.
محله نوفل لوشاتو مثل کوچه پس کوچه های شمیران خودمان بود. دیوارهای کوتاه و کا گلی و خانه های کوچک یک طبقه و گاهی هم یک طبقه و نیم. من از ابتدا تا ورود همسر امام در نوفل لوشاتو در محضر ایشان بودم.
به دلیل سالگرد حاج آقا مصطفی همسر امام با ایشان نیامده بودند و به درخواست دکتر من برای مراقبت و انجام کارهای امام به نزد ایشان رفتم و من اولین زنی بودم که از نزدیک آقا را می‌دیدم و کنارشان می‌نشستم. آنجا زیرزمینی داشت که من در حالیکه قابلمه غذای امام را در بغل داشتم می‌خوابیدیم تا کسی نتواند آن را مسموم کند
به ویژه آنکه ایشان در همان باغچه کوچک خان گوجه و خیار و سیب زمینی کاشته بودند و من برای پخت غذایشان از آن میوه ها استفاده می‌کردم و خیالمان راحت بود که کسی آنها را مسموم نکرده است. وقتی من با بیلچه و داس سراغ باغچه می‌رفتم امام از بالا به من نگاه می‌کرد و می‌گفت: خانم دکتر حسابی به شما زحمت دادم بچه ها را رها کردی و داری به من رسیدگی می‌کنی…
در جواب می‌گفتم: من هیچ وقت فرصت نکردم مدت زیادی در کنار پدرم باشم و به او کمک کنم و از ایشان مراقبت و مواطبت نمایم. و الان شما را جای پدر خود می‌دانم و امیدوارم ایشان هم از من راضی باشد.
در نوفل لوشاتو من و آقای اشراقی با آقا تنها بودیم و می‌نشستیم و حرف می‌زدیم. اما م در ابتدا که به نوفل لوشاتو آمدند منزل آقای عسگری ساکن شدند. بعد از آمدن همسرشان منزلی روبروی همان خانه برایشان اجاره کردند و به آنجا نقل مکان نمودند. افراد زیادی نزد امام رفت و آمد می کردند که از میان خانمها، خانم دباغ خانم هاله سحابی و چند خانم مسلمان از اسکاندیناوی بودند و با امام صحبت می کردند و سوال هایشان را مطرح می کردند. از میان آقایان ، آقای مطهری، خلخالی، دکتر مکرمی(۱۷) و خسرو شاهی هم آمده بودند . تمام رجال ایران جهت دیدن امام به نوفل لوشاتو رفت و آمد داشتند.

خداحافظی از نوفل لوشاتو
روزهای آخر که قرارشد امام به ایران بیایند ما میتینگی برگزار کردیم. دخترهای اشراقی هم بودند و همینطور عروسم، دختر برادرم، رویا یزدی و زهرا طلیعه. بعد محمد هاشمی در حالیکه ورقه‌ای در دست داشت فریاد زد که پست‌هایمان را در ایران ابلاغ کردند. نام رئیس جمهور و وزراء کابینه‌اش و…
همگی اماده شدند تا امام را تا فرودگاه همراهی کنند . دخترهای اشراقی هم به من اصرار کردند که تا فرودگاه همراهشان بیایم. بعد از رفتن امام به امریکا برگشتم.
به ایران که آمدم چندباری با دکتر به قم برای دیدن امام رفتیم و یک شب هم منزل اشراقی مهمان شدیم.
آخرین ملاقات
یک روز با دخترم برای دیدن امام به جماران رفتیم. ایشان در اندرونی تنها نماز می‌خواندند. ایمانه دختر کوچکم به عنوان اولین کار خیاطی‌اش یک سجاده دوخته بود. من به او گفتم: سجاده را جلوی امام بگذار و سریع تیمم کن و پشت امام به نماز بایست. بعد امام از ما خواست پهلویش بنشینیم و از خاطرات نجف برایمان تعریف کردند. از اینکه چگونه توانستند اولین بار دکتر را در نجف ببینند. همسرم به حرم رفته بود ه نماز صبح بخواند و آقای محتشمی هم که آنجا بودند دکتر را می‌بینند و به امام خبر می‌دهند ایشان هم سفارش کردند که هر چه سریعتر دکتر را به نزدشان ببرند.
آن موقع هر کس به جماران می‌رفت باید بازدید می‌شد. حتی یکبار برادر امام را می‌خواستند بازدید کنند و خواسته بودند تا عمامه‌اش را از سرش بردارد تا داخل آن را ببینند که از این وضع خیلی عصبلانی شده بودند. اما در مورد من سفارش کرده بودند که خیلی سختگیری نکنند.
هنگام ارتحال امام که به مصلا برده بودند من نرفتم . جهت تسلیت و ابراز تاسف و همدردی به اتفاق چند تن از خانمهای دیگر، گروهی شدیم وبه بیت ایشان رفتیم.

نویسنده : مصاحبه و گفتگو از دکتر فائزه توکلی- پژوهشگر تاریخ
برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.